آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

به افتخار کوچک پسر بزرگ ایران زمین

اونوقتا که نه تو بودی و نه بابایی میدونی چطور میشد که انرژی می گرفتم یا به قول خودت شارژمیشدم؟ با خریدن یه لباس نو , یه کتابی که به موقع و زمان خودش به دستم رسیده باشه, یا با گرفتن یه نمره خوب توی امتحانات مدرسه ودانشگاه و....... واصلا فکر نمی کردم روزی برسه که یه پسر بچه شیطون و بازیگوش بتونه منو با لقمه لقمه غذا خوردنش و تک تک کلماتش به وجد بیاره و انرژیمو زیادتر کنه. تمام تاثیرات رفتار تورو می تونم توی وجودم حس کنم. اینو تنها خودم نمی گم , اطرافیانمم بهش پی بردن. روزیکه یه بشقاب نیمروی صبحانتو نوش جون میکنی و تقاضای یه بشقاب دیگه می کنی( درست عینهو الیور تویست, اما نه با شرمندگی اون بلکه با اقتدار وقدرت میگی: بازم میخوام وسرتون ...
28 دی 1390

سرماخوردگی

برف و سرمای زمستون آخر, کار به دستمون داد.  بعد از یه دوره که فکر می کردم سرحال و شادابتر ازهمیشه شدی افتادی توی رختخواب. بدجوری سرما خوردی . اونم یهویی. اصلا نفهمیدم این ویروس ....... از کجا و کی پیداش شد. وسطای شب از صدای نالت بیدارشدم بهت که دست زدم دیدم داغی. توی خواب وبیداری پاشویت کردم و نزدیکای صبح بود که دوتایی خوابمون برد. وقتی بیدارشدم بابایی رفته بود. ساعتای ١٠ بود که آنا جون زنگ زدن . گفتم تو حال نداری و داغی. خداخیرشون بده .آنا جونو پدر جون سریع خودشونو با شربت سرما خوردگی واستامینفون رسوندن. از فرداش سرفه هات شروع شدن و همراه ابریزش بینی. حسابی کلافت کرده بود. شبا از زور سرفه از خواب می پریدی. چند ...
25 دی 1390

یک زندگی

این آقاپسر امیرعلی فضل‌علی‌پور هست. سه ساله. در بیمارستان شفای اهواز بستری شده. واسه زندگی نیاز به فقط 6 سی سی خون با مشخصات زیر داره: – A*02,*26 – B*51,BW4 – DRB1*13,*15 و فاقد هرگونه بیماری از نوع قلبی، کبدی و غیره و بین ۱۸ تا ۶۰ سال سن لطفاً شر کنید شاید برسه دست کسی که خون مورد نیاز (+B) تو رگ هاش باشه. اگر کسی بود با مراجعه به هر یک از سازمان ها انتقال خون در سراسر کشور می تونه جون این پسر رو نجات بده. ...
25 دی 1390

بدون عنوان

تموم خستگی این چند روز وسیله چیدنو جابجایی بلاخره دیشب با نصب پرده و امروز بایه نظافت کلی تموم تموم شد. پایان همه بی خانمانی و شروع دوباره یه زندگی آروم و زیبا دریه روز سرد و برفی زمستون پسرکم اول اطلاع بدم که پست قبلی و پست دکتر مصدق نوشته بابایی جون بود. که ازهمین جا دستشو میبوسم. عزیزکم چندوقت پیش روزنامه خراسان یه مطلبی نوشته بود, راجع به بی خانمانا و یه پیرزنیکه توی یکی از کوچه های همین شهر که پشت دیوار خونه های گرم مردم زندگی می کرد. من از خودم شرمنده شدم که اونروز سرسری از کنار این تیتر روزنامه گذشتم. تا اینکه هفته بعد راجه به همون پیرزن توی همون روزنامه خوندم که کلی از مردمی که تا حدودی متمول بودن با دفتر ر...
14 دی 1390

داستان کوتاه

پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند. پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچك است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است . پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت : «خیلی دوستش دارم.» به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید الان می رسیم. او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی ...
14 دی 1390

معرفی کتاب

این مدت که خونه انا جون بودیم کلی وقت آزاد داشتم که تونستم با یه فکر راحت دوباره برم سراغ کتاب خوندن. یه روز باهمدیگه رفتیم فروشگاهی که مرکز بازیهای فکری سنین مختلفه و خواستم واست سی دی آموزشی بگیرم. اونقدر قفسه هارو گشتم و این پا وان پا کردم تا بلاخره یه جعبه سی دی انتخاب کردم که روش نوشته بود کودک نابغه , مناسب سن 3تا دوسالگی. خانومی که توی فروشگاه بود کلی ازش تعریف کرد که انگلیسی رو خوب آموزش میده. وقتی اومدم خونه و سی دی سه ماهکیشو گذاشتم دیدم همون بی بی انیشتنه . خوشحال شدم , چون خیلی وقت بود که دلم می خواست واست بخرمش. اما از نظر خودم و خاله جون نسرین اصلا جالب نبود. البته تصاویرش واست جلب توجه می کرد, اما لهجه کاملا غلیظ انکلی...
13 دی 1390

روزگار نو

پنجشنبه گذشته بعد از40روز بی خونگی رفتیم خونه جدید. خونه ای که تصمیم گرفتم به فال نیک بگیرمشو یه تکونی به خودم بدم و به قولی متحول بشم. می خوام روزگار جدیدی رو شروع کنم با یه دید کاملا متفاوت به زندگی و افرادی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و برام مهمن. بگذریم . بذار ازخودت بگم پسر گلم توی این مدت وجود آنا جون و پدر جون مهربون روی توام خیلی تاثیر گذاشته. توی حرف زدن کلی پیشرفت کردی.  داری کم کم باضمایر آشنا میشی.مثلا میگی : ماشینم شیشم دامنه لغاتت وسیعتر شدن یکی دوتا جمله می سازی: شیشمو می خوام من مامان بیشین خونه سازی با لگو شده یکی از بازیهای مورد علاقهت. اما از اینا گذشته هنوز همون پسر شیطون و بازیگوشی هستی که یه ثانیه یه ...
13 دی 1390
1